به نام خدایی که در این نزدیکی است
وقتی خورشید خرمن نورش را
روی شانه ی دنیا می گذاشت
وقتی ماه نور راز گونـــه اش را
به گونه ی دلهـا می پاشـــید
تو را من آن میانه مـی جـستم
حتی در سوسوی ستارگان من
سمت و سوی تو را می کاویدم
من هر نوری را بوســـــیده ام
هرشـمعــــی ،هـرچــراغــــی
من حتی کرم های شبتاب را
دیده ام
چرا که می دانستم
هر نوری ، طیفی از وجود نورانی توست !
راستی چه شد که من به هجوم تاریکی تن دادم ؟
منی که تمام عمر دستانم را
به گدایی نور عادت داده بودم !
تاریکی که مطلق شد
تازه می فهمی که نور چیست !
تیرگی ها تو را شیفته ی روشنایی می کنند
آنقدر که کوچکترین روزنه های نورانی را می بینی
می بویی
لمس می کنی
همان چیزهایی که در روشنایی اصلا به چشم نمی آیند !
گاهی باید در تاریکی بود تا مردمک چشمان دلت
در پی دیدن نور
بزرگ شود
اینست حکمت تاریکی ها !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
بگو دیوار !
به پنجره هایی که عادت کرده اند
همیشه بسته بمانند ،برنمی خورد
بگو مرداب !
به جوی هایی که
پشت سنگ چین های
ناچیز کودکی بازیگوش بازمانده اند ،بر نمی خورد
بگو کـــــویر !
به زمین های تفتیده ای که به نباریدن باران
خوگرفته اند ، بر نمی خورد
بگو قطـعــه !
به غزل های بی سرو ته بر نمی خورد
بگو مجازی !
به دنیایی که حقیقت ها را
پشت خدعه های پر زرق وبرق پنهان کرده ، بر نمی خورد
بگو قفس !
به آسمانخراشهایی
که نه دسترسی به اسمان دارند ،
نه حتی زمین ، بر نمی خورد
بگو آدم! به هیچ حوایی برنمی خورد!
بگو حوا ! به هیچ آدمی برنمی خورد !
بگو حیوان !
به هیچ آدم و حوایی برنمی خورد ...
بگو ....!
هرچه می خواهی بگو !
این روزها همه خودشان را به هر خفتی عادت داده اند
هیچ چیز به هیچ غیرتی بر نمی خورد !
...
به نام خدایی که در این نزدیکی است
از آتشی گذشته ام
ولی نه به سلامت !
از اول هم نه ابراهیم بودم ،نه سیاوش
ولی آنچه در آن گام نهادم ، همان بود : آتــش
..قول گلستان که نداده بودی ،
داده بودی ؟
سوختــــــن را
گداختــــــن را
تاب می آوردم
بی تابی ام اما از خاکسترهاست
ســـــرد ،بر بــاد !
پ.ن :... فکیف اصبر علی فراقک
به نام خدایی که در این نزدیکی است
رنگ آن قطعه ی غایب شده از پازل دنیا هستی
نور ساطع شده از پنجره ی رو به ثریا هستی
عطر آن یاس کبودی که در آیینه ی عالم پیچید
شکل آن حس غریب ِدم صبح ِدل شیدا هستی
به نام خدایی که دراین نزدیکی است
عصر یک روز خدا
ذهن درگیر من و
پنجره ای ساکت و سرد
و هزاران پرسش...
چه کسی می داند
که چرا پنجره ها خاموشند ؟
با خودم می گویم :
آه چه خوب !
پیچکی خم شده تا پنجره ی همسایه
وسرک می کشد انگار آنجا
چشم هایش شاید ،
پاسخ ذهن مرا هم بدهد
من از او می پرسم :
چشمهایت را خوب
بازکن تا که ببینی از آن ،
بچه ها نان و اناری دارند ؟
یا که سیبی که بگویند اپل (apple)؟
من چرا هرچه بِــِرِد(bread) می گویم
دلشان می سوزد ؟
موقع اسپل ِ(spell) دَد (dad)
حلقه ای از گل اشک ،
دور چشم ترشان می روید ؟
من نمی دانم که چرا
دختر همسایه
که لب پنجره اش ،پر ِ گلدان ِ صفاست
زنگ آخر با خود
شاخه ای گل زخیابان می چید؟
چه کسی گل ها را
به چه قیمتی خرید ؟...
وسوالات دگر ...
پیچک اما ساکت
شیشه ی پنجره را پوشانده ،
و جواب همه ی پرسش ها ...
در سکوتش مانده .
...امتحان سخت نبوده اما
برگه ی دختر همسایه ی ما
پر شد از پاسخ این پیچک ها !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
تقدیم به دخترکم که امسال همنشین فرشته هاست
تو آسمون فرشته ها ،
صف کشیدن برای ما
تو دستای قشنگشون
ابرای پاره دارن
صد تا ستاره دارن !
سحر میان تو باغچه ها
گل دعا می کارن
وقتی که مغرب میرسه
تو سفره ی افطارمون
نور خدا میذارن
مهمون کوچیک خدا!
دلت پر از ستاره س
تو هم فرشته هستی
لبات نشونی خداس
وقتی که تشنه هستی
چشات شبیه رویاهاس
وقتی گرسنه هستی
امسال که روزه داری
خدا برات یه شعر نو سروده
هی تو رو به فرشته ها نشون میده
وای دلشون نسوزه !!
ببین خدای مهربون میگه :
این بنده ی کوچیک من،
دل بزرگی داره !
تشنگی رو ،
خستگی رو گذاشته زیر پاهاش
تو روزای بلند و داغ ،
چه روزه داره لبهاش !
تو روزای بلند و داغ
روزه صفایی داره
پیش خدا عزیز شدن
چه ماجرایی داره !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
به میدان انتظار منتهی می شوند،
همه ی خیابان های زمین
وقتی تمام کوچه ها ،
سیاهپوش ذبح انسانیتند
و تمام دروازه ها
به بن بست های تیرگی باز می شوند
پر شده از پیکره های دست ساز گرگ صفتان
گوشه گوشه ی این شهر بی در وپیکر
و بو گرفته
نعش بی جان مردانگی
روی دست های بشریت ...
آه که چقدر تو را کم داریم
ای هوای تازه ی دشت های وسیع و بکر !
بیا که ریه های انسانیت
پر از تنفس سمی دوده ه های خودخواهیست!
بیا
دل هیچ احساسی نمی لرزد وقتی
غنچه ها سلاخی میشوند
وقلب هیچ عاطفه ای نمی خراشد
هنگاهی که گلها دسته دسته مثله می شوند !
آه که این روزها چقدر تنگ شده است دنیا
به تنگی دل ما برای تو ...
پ.ن : یک روز غزه ،یکروز میانمار و عراق و افغانستان
و حالا سوریه .... پس کی؟ از کدام دریچه می آیی ؟
به نام خدایی که در این نزدیکی است
میلاد خجسته ی صاحب عصر عج مبارک باد
بیا فاصله ها را "هــــــا" کن
کمی گرم شود این دل شیشه ای
که از سرمای دوریت زخم قندیل های یخی را
به دوش می کشد
بیا مرا کمی رها کن
کمی پَر بـــِد ه !
فقط به اندازه ی یک چرخ زدن در آسمان
- کبوترانه -
مرا با پرواز عقاب چه کار ؟
بلندای آسمان
بالهای نیرومند می خواهد !
با این شکسته .....بسته ها ...
......
پس کی قرار است ای گل
از روی زیبای تو رونمایی کند خدا ؟
اینجا قیامتی به پا کرده اند نرگس ها
برای انتشار عطر تو در دنیا ...
تو آرزوی همه ی گل هایی
نه !
تو آرزوی همه ی دنیایی !
و برای من که ذره ای کوچکم
تو آرزوی بزرگی !
تو آرزوی بزرگی !
پ.ن : حتی وقتی می خواهم میلادت را تبریک بگویم؛
سر ِ درد ِ دل ام با تو باز می شود...
به نام خدایی که در این نزدیکی است
دلت از خانه ی خورشید چـــراغانی تر
سایبان ِشب ِ احساس ِ تو بارانی تر
واژه ی ماه ِتــــو درچاه نیفتد هرگز
یوسف ِ روی تو هر ثانیه کنعانی تر
دفتر شعر تــو از قول و غزلها پُــر باد
کودک ِطبع تو هر لحظه دبستانی تر
وغزل هـــــای دلت پر زصمیمیت صبح
سجده های شب تو از همه عرفانی تر
آسمانی شوی از یُمن ِقدوم ِخورشید
نیمه ی ماه در ایام ِ تـــــو ، شعبانی تر
پ.ن : پیشاپیش فرارسیدن نیمه ی شعبان مبارک باد
پ.ن : این شعرتقدیم به
خواهران خوبم : هــــــــــــور و سکوت خیس عزیز
به نام خدایی که در این نزدیکی است
واژه ها که دوره اش می کنند
می گریزد
مبادا حرفی بزند بی لهجه ی باران!
منظره ها که برای تماشا به پنجره ها می کوبند
چشم هایش را می بندد
مبادا چیزی ببیند غیر تکرار آسمان !
دلتنگ که می شود
شعر نمی خواند
مبادا غزلی بخواند بی قافیه ی باران !
ابرها که به حال و هوایش هجوم می آوردند
نمی بارد
مبادا ببارد ، بی شیوه ی باران !
دلم را می گویم
دلی که لابلای ترک های کویر گیر افتاده است !